پرنسس ویاناپرنسس ویانا، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره
آجی هاناآجی هانا، تا این لحظه: 18 سال و 12 روز سن داره
وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

ویانا ، پرنسس خونه ما

مینویسم برای تو ...

باز دوباره ذهن آشفته من شروع به شیطنت کرده و اینجا آمده ام تاچند کلمه ای از تو بنویسم ... از تو که دنیای منی ... از تو که پیوند قشنگی زده ای میان دنیای من و دنیای کودکانه خودت ... آمده ام تا بنویسم از تو ... از تویی که من را از خودت لبریز کرده ای ... دنیایم را ... نفس هایم را ... تک تک ذره های وجودم را ... ویانای عزیز ، خواهر خوبم ، آمده ام تا از تو بنویسم ... از تویی که مثل یک غنچه گل ، درون خاک دل من ریشه کرده ای مینویسم ... خواهرکم ، میخواهم بنویسم از تو ، از سرسبزی روحت ، از طراوت قلبت ، از لطافت وجودت ... خواهر عزیز تر از جانم ، تو الان قلب سفیدی داری که خالی از نفرت ، دشمنی و ناملایمات دنیاست ... همواره بکوش تا سفیدی قلبت ر...
16 شهريور 1397

سفرنامه شمال ❤

سلام .... من دوباره با کلی خبر برگشتم ، همونطور که قول داده بودم با یه سفرنامه درست و حسابی از شمال رفتنمون ! 👈 روز اول 👉 حرکتمون ساعت ۱۰ روز یکشنبه بود ، ارافیک هم کم بود و فقط چند تیکه ای اذیتمون کرد . ولی امان از دست شیطونیای ویانا خانوم که انرژیش تو ماشین زیاد میشه ... دائم از هر جایی بشه بالا میکشی و حتی با پات دنده های ماشینو عوض میکنی 😣😥 وسطای راه تو یه جاده جنگلی شلوغ کنار زدیم و کنار بقیه زیر انداز پهن کردیم تا یکم استراحت کنیم و ناهار بخوریم ... از داخل صندوق ماشین برات یه توپ آوردم که خیلی بهش ذوق کردی و تا یه مدت یه گوشه تشستی و برای خودت بازی کردی ، فدات بشم که اینقدر تو خوبییییی ... ...
16 شهريور 1397

مهمونی فریبا خانم

سلام خانومی دیشب مهمونی دعوت بودیم مهمونی فریبا خانوم ! موقع آماده شدن خیلی اذیت کردی بی حوصله بودی و اصلا نمیذاشتی لباس تنت کنیم و دم در هم گیر داده بودی و میخواستی شیشه عطرو با خودت بیاری 😣😣😣 تو راه هم خیلی بیقراری کردی و دائم تل سرتو میکشیدی و آخرش هم نذاشتی رو سرت بمونه و در آوردیش . در مورد کفشاتم همینطور بودی ردائم میکشیدیشون 😥😥😥 ولی وقتی رسیدیم رستوران برای سرو شام خیل خیلی دخمل خوبی بودی 😙😍 تا آخر مهمونی خوش اخلاق بودی و بغل همه رفتی عزیزم ... ویانا کوچولوی بلا تو باغ تالار (قاشق چنگال منو ورداشته بودی و ازش خوشت اومده بود ، موقع شام هم هر کاری کردیم ندادی بهم یدونه دیگه گرفتیم 😅😆😂) خلاصه خیلی ش...
10 شهريور 1397

فقط 40 روز تا تولد یکسالگی ...

سلام ستاره درخشان ما ... خوبی عزیز دل آجی ؟؟؟ اومدم با کلی خبر ... هم خوب و هم بد ... پاره تنم این هفته برای اولین بار در عمر 11 ماهه ت مریض شدی ... مریضیت هم بد بود ویروس گرفته بودی . مشکل دفع داشتی و سرفه های شدید میزدی و گلوت خرش داشت . فدات بشم صدات در نمیومد ... واقعا دلم میخواست مریضیتو به جون بخرم گلم دیدن بی حالی و بد احوالیت خیلی بد بود ... ولی خداروشکر الان دیگه کامل خوب شدی !!! از اینها که بگذریم کم کم داریم به تولد یکسالگی آجی کوچولوم که شما باشی نزدیک میشیم و من به اندازه کل کهکشان خوشحالمممممم !!! چند روزیه راه رفتن یاد گرفتی البته فعلا در حد همون ۶ - ۵ قدمت عزیزم ولی همینش هم پیشرفت بزرگیه . دایره...
8 شهريور 1397

فرشته کوچولوی 10 ماه و 8 روزه من

سلام عزیزکم واقعا نمیدونم چطور عذرخواهی کنم بابت تنبلیام ولی واقعیت اینکه خیلی سرم شلوغه و مدرسه میرم از اینها که بگذریم ، نوبت صحبت ویانای بلا و شیطون میشه شما هفته پیش 10 ماهه شدی و من به یه نگاه به عقب شیطونی ها و شیرینی با تو بودن برام دوره میشه نمیدونم آخرین باری که روزشمار وبلاگتو نگاه کردم کی بود ولی حالا میبینم 10 ماهه شدی و 2 ماه دیگه میشه سالگرد فرودت از آسمون ... یه احساس عجیبی داره وقتی عکسای کوچیکی هاتو میبینم . یه بغض شیرینی گلوم پر میکنه و دلم برای کوچیکیهات تنگ میشه . بگم از دلبریهای خواهر کوچولو 10 ماه و 8 روزم که تو باشی : یاد گرفتی دست بزنی برقصی و نانا کنی . وقتی آهنگ پخش میشه دست میزنی و خودت...
24 مرداد 1397

بعد از مدتها با کوله باری از خبر ...

سلام عزیزکم خیلی وقته نیومدم آجیو ببخش نمیدونم زمان چطور میگذره خلی بزرگ شدی با آهنگا دس میزنی نینای میکنی کلمات جدید مثل آب برق میگی برقو روشن خاموش میکنیم یا برقا میره سریع میگی برق خلاصه عسلی شدی برای خودت هر روز بزرگتر میشی و منم هر روز وابسته تر میشم بریم سراغ اولین رنگی یه یاد گرفتی : آبـــــــــــی مکعب رنگیاتو رو میذاریم جلوت و تو آبیو پیدا میکنی و هی میگی آبـــــی امیدوارم آجـی تبلت بیشتر وبلاگتو آپ کنه عشق منی تا پست بعد خداحافظ
25 تير 1397