مینویسم برای تو ...
باز دوباره ذهن آشفته من شروع به شیطنت کرده و اینجا آمده ام تاچند کلمه ای از تو بنویسم ... از تو که دنیای منی ... از تو که پیوند قشنگی زده ای میان دنیای من و دنیای کودکانه خودت ...
آمده ام تا بنویسم از تو ... از تویی که من را از خودت لبریز کرده ای ... دنیایم را ... نفس هایم را ... تک تک ذره های وجودم را ...
ویانای عزیز ، خواهر خوبم ، آمده ام تا از تو بنویسم ... از تویی که مثل یک غنچه گل ، درون خاک دل من ریشه کرده ای مینویسم ...
خواهرکم ، میخواهم بنویسم از تو ، از سرسبزی روحت ، از طراوت قلبت ، از لطافت وجودت ...
خواهر عزیز تر از جانم ، تو الان قلب سفیدی داری که خالی از نفرت ، دشمنی و ناملایمات دنیاست ... همواره بکوش تا سفیدی قلبت را حفظ کنی و آن را با خصومت و کینه توزی لکه دار و کدر نکنی ...
بانوی کوچکم ، بخند و شاد باش ... بگذار قهقهه درمانی باشد برای همه دغدغه ها و نا آرامی هایت ... بعد از هر زمین خوردن ، دوباره بلند شو و با لبخندت به همه کسانی که با تمام وجودشان به تو حسادت میکنند نشان بده که ذره ای انگیزه و ذوقت برای رسیدن به موفقیت کم نشده ...
دلبندکم ، حالا که اینها را مینویسم هنوز کوچکی برای درک حرفهایم ... برای درک نگرانی ها و امید های خواهرانه ام ... اینهارا به این امید مینویسم که روزی که بزرگتر شدی ، بخوانی و با زندگی رو به رو شوی ...
بهترینم ؛ ویانا جانم ؛ اقیانوسی متلاطم پیش روی توست ... و تو سوار بر قایقی هستی که نامش زندگیست ... هم روزهای خوش خواهی داشت و هم طوفان های وحشتناک ، من اینها را مینویسم تا در هر حال بدانی که پشتت هستم ... بدانی که دل به چه امیدهایی برای آینده ات بسته ام عزیزم ...
با تمام وجود دوستت دارم و به تو عشق میورزم ویانا جانم ...
( تک تک کلمات نوشته شخص بنده هستند ، به همین دلیل از بعضی دوستان خواهشمندم کپی نفرمایید زیرا قسمت هایی از دلنوشته های قبلی را داخل وبلاگ یکسری عزیزان دیدم )