پرنسس ویاناپرنسس ویانا، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره
آجی هاناآجی هانا، تا این لحظه: 18 سال و 11 روز سن داره
وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

ویانا ، پرنسس خونه ما

زیباروی قرمز پوش من ...

گر تو گرفتارم کنی ، من با گرفتاری خوشم ... داروی دردم گر تویی ، در اوج بیماری خوشم ... از چهره ى تو چیز زیادى یادم نیست ؛ جز این که اقیانوس آرامى ریخته بود بین چشمهات و روى طراوت لب هایت زمزمه ى تردى بود که گنگم مى کرد ، و نمى گذاشت از چهره ى تو چیز زیادى یادم باشد .... در حیرتم که چطور ، با یک لبخند مرا در سیاهچاله گونه ات حبس کردی عزیزم ... ؟ ...
24 شهريور 1397

روز های با تو بودن ...

  جان منی از این عزیزتر نمی شود ... جان منی و خوش به حالت که خواهرت تو را مثل گوش ماهی هایی که خودش کنار دریا کشف کرده دوست دارد ... برایت یک مشت بوسه میفرستم ، باز هم هست ... از این بوسه های عاشقانه برایت زیاد کنار گذاشته ام ... تو برای من حکم باران در کویر خشک را داری ... همانقدر دوستداشتنی ... و همانقدر نجات بخش ... ...
21 شهريور 1397

مینویسم برای تو ...

باز دوباره ذهن آشفته من شروع به شیطنت کرده و اینجا آمده ام تاچند کلمه ای از تو بنویسم ... از تو که دنیای منی ... از تو که پیوند قشنگی زده ای میان دنیای من و دنیای کودکانه خودت ... آمده ام تا بنویسم از تو ... از تویی که من را از خودت لبریز کرده ای ... دنیایم را ... نفس هایم را ... تک تک ذره های وجودم را ... ویانای عزیز ، خواهر خوبم ، آمده ام تا از تو بنویسم ... از تویی که مثل یک غنچه گل ، درون خاک دل من ریشه کرده ای مینویسم ... خواهرکم ، میخواهم بنویسم از تو ، از سرسبزی روحت ، از طراوت قلبت ، از لطافت وجودت ... خواهر عزیز تر از جانم ، تو الان قلب سفیدی داری که خالی از نفرت ، دشمنی و ناملایمات دنیاست ... همواره بکوش تا سفیدی قلبت ر...
16 شهريور 1397

فرشته کوچولوی 10 ماه و 8 روزه من

سلام عزیزکم واقعا نمیدونم چطور عذرخواهی کنم بابت تنبلیام ولی واقعیت اینکه خیلی سرم شلوغه و مدرسه میرم از اینها که بگذریم ، نوبت صحبت ویانای بلا و شیطون میشه شما هفته پیش 10 ماهه شدی و من به یه نگاه به عقب شیطونی ها و شیرینی با تو بودن برام دوره میشه نمیدونم آخرین باری که روزشمار وبلاگتو نگاه کردم کی بود ولی حالا میبینم 10 ماهه شدی و 2 ماه دیگه میشه سالگرد فرودت از آسمون ... یه احساس عجیبی داره وقتی عکسای کوچیکی هاتو میبینم . یه بغض شیرینی گلوم پر میکنه و دلم برای کوچیکیهات تنگ میشه . بگم از دلبریهای خواهر کوچولو 10 ماه و 8 روزم که تو باشی : یاد گرفتی دست بزنی برقصی و نانا کنی . وقتی آهنگ پخش میشه دست میزنی و خودت...
24 مرداد 1397

مینویسم برای خواهرم ویانا ...

مینویسم ... مینویسم برای او ... او که همه دنیای من است ، همان که توان زنده بودنم است ... برای کسی مینویسم که تمام هستی ام توی وجود پاکش جا شده برای او مینویسم که نامش مانند موج دلخوری ها و غم ها را از ساحل دلم میشوید و میبرد مینویسم برایش از دلم از احساسم از قلبم که هر جا باشم همراه اوست ... مینویسم از چشم هایش که سیاهی اش خودش دنیاییست ، از صورت همچون ماهش که تابلوی زیبای نقاشی خداست ، از لبهایش که زمزمه میکند نغمه ها و سرود هایی را که هیچکس جز خودم و خودش نمیشنود ... نمیدانم که برگه کاغذ قلبم جا دارد برای این همه عشق ؟ مینویسم گرچه حتی ذره ای از جنونم نسبت به او کم نمیشود ، اما مینویسم تا کمی از عشقم اینجا خا...
22 خرداد 1397

بـــــــــــــوس

سلام عزیزترینم خوبی خانم خانمای خونه ؟  جیگر من ، هر روز علاقم بهت بیشتر میشه  خیلی خیلی شیرین شدی همه حرکاتت بامزه و دوست داشتنیه اولین بوست رو در ۱۸ فروردین ۹۷ و در ۶ ماه و ۲ روزگیت انجام دادی ویانا جونم من و مامان از هایپر می برگشته بودیم و موقع شام بود . شما روی پتوی نرمت ، روی میز ناهار خوری بودی . که یکهو متوجه صدای بوس شدیم . ما سه تا با تعجب به هم نگاه کردیم و بعد دوباره بوس دادی که متوجه شدیم شمایی . لب هاتو جمع کردی بودی و بوس میدادی . هر بوسی که میدادی فریاد هر سه تاییمون بلند میشد . هر سه اومدیم کنارت و هی ما بوس دادیم ،‌ شما هم در جواب بوس فرستادی . فدای بوس های قشنگت از ...
20 فروردين 1397

یکی بود یکی نبود ...

یکی بود و یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود . زیر چتر مهربون ابر ها ، پشت کوههای بلند و سرفراز ، اونطرف رودخونه ها و دریاهای خروشان ، دخترکی بود به اسم هانا ... اون خوشحال بود و زندگی خوبی داشت ولی همیشه حسرت یه چیزی تو دلش بود ، یه خواهر کوچولو ... هر شب با خدا جونش حرف میزد و دعا می کرد و دعا میکرد و از خدا خواهر میخواست ، همش فکر میکرد که اگه فقط یدونه خواهر داشته باشه ، دیگه هیچ غمی نداره ... تا اینکه یه شب ، خدا دعا های هانا رو شنید و چند تا از فرشته ها مسئول شدن که آرزوی این دختر رو برآورده کنن ... اون شب که هانا خوابش برد ، فرشته ها اومدن و بالای سر مامان هانا و یه نی نی کوچولو گذاشتن تو شکمش ... سه چهار ...
7 اسفند 1396

عطر زندگی من و خواهرم

خدایا خواهری دارم مثال گوهر و الماس که یار و یاور و غمخوار برای این دل تنهاست خدایا خواهری دارم ز پاکی شهره عام است نگاه او برای من گرفتاری یک دام است خدایا خواهری دارم که مادر هم برایم بود توی شادی توی ماتم همیشه پا به پایم بود ز وصف روی ماه او چه گویم من نمی‌دانم فرشته است یا که انسان است خود من هم نمی‌دانم عجب بخت خوشی دارم که او شد مونس دردم اگر او پیش من باشد دگر دنبال چه گردم ؟ تویی عشق و تویی روحم تویی زیباتر از زیبا تویی آرامش خاطر تویی زیباتر از دیبا خدا داند چه اندازه وجودم غرق در رویت نگاهم خیره به چشمت ، اسیر تاب ابرویت اگ...
7 اسفند 1396

ویانا و دیگر هیچ ...

سلام عزیز جونم خوبی مهربان خواهرم ؟ فدات بشم که انقدر خوشگل و شیرینی کلی درخواستی داریم برای آپ کردن وبلاگت یلدا جون (دوست خوب من) و خاله نغمه (دوست قدیمی مامان) همه منتظرن برات پست بذارم اما امون از دست شما که اونقدر شیطون میکنی مگه وقت میذاری واسه پست گذاشتن خواهری شما هم که من باشم هم المپیاد هندسه داره و هم مسابقه کانگورو پیش روش هست دیگه کم وقت میکنه بیاد ، از این بابت ازت معذرت میخوام عزیزکم ، تمام سعیمو میکنم خاطراتت رو بهتر و بیشتر ثبت کنم . مامان خانمی هم غذا کمکی رو از دیشب ( آخرین روز بهمن ١٣٩۶ ) برای شما شروع کرد و آب سیب بهت داد که عاشقش شده بودی و آدم کیف میکرد از تماشای صورت زیبات چند شب پیش هم رفتیم م...
30 بهمن 1396