پرنسس ویاناپرنسس ویانا، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
آجی هاناآجی هانا، تا این لحظه: 18 سال و 13 روز سن داره
وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

ویانا ، پرنسس خونه ما

شرح حال ما

سلام ویانا خوبی عزیز دلم ؟! منو بابت مشغله های مدرسه و کلاس و اینا ببخش که کمتر میام پیشت  خواهری تو هم که بنده باشم دیگه امسال کلاس ششمی هست و درساش خیلی سنگین شده  شما هم که آخر های اون تو بودنته و مامانی چند روزیه وارد ماه نهم شده  و خلاصه اینکه به زودی میبینمت و امیدوارم بتونم خواهر خوبی برات باشم  عاشقتم فعلا خداحافظ  ...
6 مهر 1396

یه متن خواهرانه

سلام خانومی خوبی عزیز دل آجی منو ببخش بابت اینکه کم کار شدم عشقم اومدم باز اینجا بنویسم از فرشته ی خوشبختیم یعنی تو این روزا تو تموم زندگیم شدی و همه چیزمو بهت ربط میدم مثلا چند روز پیش با یکی از دخترای دوست بابا جون و خواهر کوچولوی ۶ سالش رفتیم استخر و من  دائم روزی جلو چشمم بود که بغلت کنم و ببرمت تو آب و مواظبت باشم . عزیز دلم تو همه چیز منی نمیدونم چرا ، ولی از شدت عشقی که بهت دارم  ، کم کم دارم دیوونه میشم . هر وقت صحبتت میشه از ذوق  و خوشحالی اشکم در میاد ، تحملم سر رسیده خواهرم ، بی صبرانه منتظر اومدنتم . میدونم فعلا نه ،‌ ولی یکم بزرگتر که شدی معنی عشق خواهری رو درک میکنی ...
11 شهريور 1396

استراحت مطلق مامانی بخاطر عجله خانم خانما

           سلام زندگی آجی ! چه خبر ؟! مامانی دکتر براش یک ماه کامل استراحت  مطلق تجویز کرده و تقریبا همه کار ها رو من و بابا جون  انجام میدیم چون شما مثل اینکه یکم عجله داشتی و امکان داشت زودتر از موعد به دنیا بیای یعنی تو ماه شش ! بابایی هر روز آب میوه ممیگیره، تقریبا سه یا دو شب یکبار از بیرون سفارش کباب میده تا مامانی قوی بشه و مواد لازم بدن خودش و شما رو تامین کنه    و البته دکتر علاوه بر تجویز استراحت یک ماهه کلی  قرص برا مامانی داده و گفته اصلا پا نشه سرپا و نشینه فقط بخوابه اونم فقط رو پهلوهاش و طاق باز و روی شکم هم اصلا نمیتون...
26 تير 1396

داستان های قبل از به دنیا اومدن ویانا به روایت آجی

   سلام ویانای قشنگم دلم زود برات تنگ شد و اومدم برات بنویسنم. اصلا نفهمیدم چطور این شش ماه گذشت .... انگار همین دیروز بود .... قبل از اینکه وجود داشته باشی همش شبا خدا خدا میکردم بیای.... خدا خدا میکردم بیای از تنهایی درم بیاری.... تا اینکه ... یه روز از مدرسه اومدم و البته صبحش هم مامان برای انجام آزمایش های روتین رفته بود بیمارستان که فهمیدیم اومدی.... مامانی بهم گفت : سورپرایز دارم برات ، یکی از آرزوهات برآورده شد ... منم سریع گفتم : نی نی ؟ و وقتی مامان سرشو تکون داد من همانا و افتادن روی زمین همانا و گریه کردن همان ... واقعا انگار کسی...
25 تير 1396

لگد و لگدکاری ویانا خانم

                           ویانا جونم چند هفته ای هست که به صورت تخصصی شروع به لگد و لگدکاری کردی و خیلی شدید تر از قبل اینکارو میکنی  بعضی وقتا مامان صدام میکنه من دست میذارم روت شمام لگد میزنی و حسابی خوشحالم میکنی و واقعا منم کلی به این لگدای کوچول موچولوت ذوق میکنم البته ناگفته نماند که از همون تو بازیگوشی و شیطونی رو شروع کردی . کلی لگد میزنی ولی تا دست منو حس میکنی میری قایم میشی و دیگه لگد نمیزنی و به عبارتی داری اولین کلک هاتو رو آجی پیاده میکنی و حالمو میگیری   به هر حال ... خب این پست رو هم با یه دوستت دارم بزرگ میخوام به اتمام برسون...
24 تير 1396
1