پرنسس ویاناپرنسس ویانا، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره
آجی هاناآجی هانا، تا این لحظه: 18 سال و 11 روز سن داره
وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

ویانا ، پرنسس خونه ما

داستان های قبل از به دنیا اومدن ویانا به روایت آجی

1396/4/25 10:54
نویسنده : آجی هانا
328 بازدید
اشتراک گذاری

  

سلام ویانای قشنگم

دلم زود برات تنگ شد و اومدم برات بنویسنم.

اصلا نفهمیدم چطور این شش ماه گذشت ....

انگار همین دیروز بود ....

قبل از اینکه وجود داشته باشی همش شبا خدا خدا میکردم بیای....

خدا خدا میکردم بیای از تنهایی درم بیاری....

تا اینکه ...

یه روز از مدرسه اومدم و البته صبحش هم مامان برای انجام آزمایش های روتین رفته

بود بیمارستان که فهمیدیم اومدی....

مامانی بهم گفت : سورپرایز دارم برات ، یکی از آرزوهات برآورده شد ...

منم سریع گفتم : نی نی ؟

و وقتی مامان سرشو تکون داد من همانا و افتادن روی زمین همانا و گریه کردن همان ...

واقعا انگار کسی که همه بدنش یخ زده رو ببری بذاری کنار آتیش ....

و الان اصلا با وجود تو دنیام شکلاتی تر شده و رنگ و روی دیگه ای گرفته 

و البته داستان بعدی مربوط میشه به جنسیتت

من خیلی دوست داشتم تو دختر باشی چون تو رویا هام دائما به دختر کوچولوی نازنازی که شما باشی 

میدیدم که دست در دست من تا تی تا تی راه میره خیال باطل

ولی فامیلامون همه میگفتن پسری و رو مخ من میرفتن با کفش میخی کلافه

نیکو جون ، دختردایی که میگفت پسره و کلا اسمتم انتخاب کرده بود و اصلا بهت میگفت نیما قهر

ولی ...

بالاخره مامان رفت سونوگرافی و معلوم شد شما دختری اوه

اونقدر خوشحال شدم که نگو لبخند البته چند دقیقه بعد زنگ زدم به دختردایی نیکو و گفتم :

سلام ، نیما ، بی نیما !زبان

آخیش ! دلم خنک شد مژه

البته نیکو جون کلی تبریک گفت که رویام به حقیقت پیوسته و کلی به خوشحالیم افزود !

چند هفته بعدش هم رفتیم بانه برای شما سیسمونی بگیریم که البته دست عمه نسرین در این مورد درد نکنه چون

عمه جان سیسمونی آنیسا دخترک ناز خودش که کمتر از یک سال تفاوتتون میشه ، دخترعمه شما و عسل من رو از اونجا گرفته بود و ما رو هم راهنمایی کرد تا برای شما کلی لباسای خوشگل که من کلی بهشون ذوق کردم برات بخریم و البته از مغازه های خوب بگیریم

و زمین بازی و نی نی لای لای و ... که بعدا سر فرصت عکسهاشون رو میزارم آخه الان جلو دست نیستن.

و داستان سوم مربوط میشه به انتخاب اسمت که بعد از بازگشت از بانه شروع شد و من کل نرم افزار ها و سایت های اسم یابی رو زیر پا گذاشتم و البته از قبلش اسم ویانا تو ذهنم بود چون اسم همه عروسکا و همه نام های کاربریم و اسم مستعارم ویانا بود چون عاشق این اسمم به معنی فرزانگی و دانایی و بخردی

ولی مامانی و بابایی اسم نیلا رو خیلی دوست داشتن به معنی دخترک آبی پوش

و خیلی سر این داستان جر و بحث کردیم و نتیجش این شد :

قهقهه بازم مثل همیشه ، هانا برنده میشه قهقهه

 

و این بود که من حرف خودمو با هزار زور و بدبختی نشوندم تو کرسی و مامان بابا رو راضی کردم شما ویانا باشه اسمت 

الان دیگه همه صدات میکنن ویانا که حاصل زحمات منه ...

خب ...

دیگه باید برم عزیزم

فعلا خداحافظ امیدم ...

پسندها (4)

نظرات (1)

ورود به نی نی وبلاگ

ارسال نظر در این پست تنها برای نی نی وبلاگیها مجاز می باشد، بدین منظور لطفا ابتدا وارد منوی کاربری خود در نی نی وبلاگ شوید.
عسل
15 مرداد 96 19:05
هه چه جالب در مورد منم همه میگفتن بچه پسره ناراحت میشدم. و دقیقا من بابام و راضی کردم اسمش آیسل باشه ولی مامانم قبولش داشت
آجی هانا
پاسخ
این موارد مشترک تو ما خیلی زیادن ها . راستی عسل جون ممنون بابت نظراتت عزیزم . دوستای خوبی میشیم ...محبتمحبتمحبت