پرنسس ویاناپرنسس ویانا، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
آجی هاناآجی هانا، تا این لحظه: 18 سال و 9 روز سن داره
وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

ویانا ، پرنسس خونه ما

روز هفتم عید ، خرید عروسک و رستوران ایرانویچ

سلام خانوم هفتم فروردین به قصد خرید اسباب بازی برای شما از خونه زدیم بیرون و چون شلوغ بود شما رو گذاشتیم خونه مامان بزرگ . خوبی ویانا جون خواهر ؟ از بازار سنگ میل برات یه عروسک هزار پا (که بابا هر چی هم بهش میگفتیم باز بهش میگفتم کرم ، و هیچ رقمه حاضر نبود قبول کنه که این کرم نیست 🙃🙃🙃) و یک عروسک ماهی خریدیم . بعد هم رفتیم رستوران ایرانویچ که تازه تو نهاوند افتتاح شده و پیتزا مخصوص خوردیم که خیلی خوشمزه بود آجی هانا تو رستوران عزیز دلم جای شما خیلی خالی بود ... به به ، پیتزا مامان و بابا در راه برگشتن با کلی هدیه برای ویانا خواهر خوب و نازم خیلی گشتیم برای ...
8 فروردين 1397

من و حس و حال اولین نوروز با تو بودنم ...

  ویانا کوچولو با بلوز بنفش اردکی ، هدیه مونا خانوم و دختر نازش نگار جون که عاشق شما بود و کلی دوستت داشت               بخند ... بگذار اولین شکوفه ی بهاری من خنده ات باشد! بذر عشقت را کاشته ام در دل ... سبز شو ... از اعماق دل ... سبز بمان ... تا سالیان سال ... تا نوروزها ... بگذار عیدی هر ساله مان تحویل عشق باشد به دستان یکدیگر ...                                 مرا دردیست دور از تو ، که نزد تو...
6 فروردين 1397

اولین عید ویانا

        جان به جانم کنی ، باز هم میگویم که زیباترین برگ تقویم روزی بود که تو را دیدم ... اولین سفره هفت سینت مبارک ، اولین سیر ، اولین سیب ، اولین کاسه سمنو ، اولین دانه سنجد ، اولین سبزه ، اولین سماق و اولین سکه زندگیت که همگی روی سفره ای نقش بسته اند ، مبارک ... من و آجی چند دقیقه قبل از سال تحویل     ...
5 فروردين 1397

خاطرات سفر آنلاین

گل خوشگلم الان که این مطلب و برات ثبت میکنم ، اراک هستیم و استراحت میکنیم . شما رو زیر انداز تو سبزه هایی و داری جیغ میزنی اولین سفر عمرته و خیلیم خوشحال به نظر می‌رسی عزیزدلم       ۲۸ اسفند ۱۳۹۶ سفر نوروزی به نهاوند اراک     ...
28 اسفند 1396

سیب

اولین باری که سیب دیدی خیلی جالب بود خیلی واست جالب بود قربونت برم که اونجوری نگاش میکردی       قربون دستای کوچولو و لطیفت بشم تا پست بعدی بای     ...
11 اسفند 1396

یکی بود یکی نبود ...

یکی بود و یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود . زیر چتر مهربون ابر ها ، پشت کوههای بلند و سرفراز ، اونطرف رودخونه ها و دریاهای خروشان ، دخترکی بود به اسم هانا ... اون خوشحال بود و زندگی خوبی داشت ولی همیشه حسرت یه چیزی تو دلش بود ، یه خواهر کوچولو ... هر شب با خدا جونش حرف میزد و دعا می کرد و دعا میکرد و از خدا خواهر میخواست ، همش فکر میکرد که اگه فقط یدونه خواهر داشته باشه ، دیگه هیچ غمی نداره ... تا اینکه یه شب ، خدا دعا های هانا رو شنید و چند تا از فرشته ها مسئول شدن که آرزوی این دختر رو برآورده کنن ... اون شب که هانا خوابش برد ، فرشته ها اومدن و بالای سر مامان هانا و یه نی نی کوچولو گذاشتن تو شکمش ... سه چهار ...
7 اسفند 1396

عطر زندگی من و خواهرم

خدایا خواهری دارم مثال گوهر و الماس که یار و یاور و غمخوار برای این دل تنهاست خدایا خواهری دارم ز پاکی شهره عام است نگاه او برای من گرفتاری یک دام است خدایا خواهری دارم که مادر هم برایم بود توی شادی توی ماتم همیشه پا به پایم بود ز وصف روی ماه او چه گویم من نمی‌دانم فرشته است یا که انسان است خود من هم نمی‌دانم عجب بخت خوشی دارم که او شد مونس دردم اگر او پیش من باشد دگر دنبال چه گردم ؟ تویی عشق و تویی روحم تویی زیباتر از زیبا تویی آرامش خاطر تویی زیباتر از دیبا خدا داند چه اندازه وجودم غرق در رویت نگاهم خیره به چشمت ، اسیر تاب ابرویت اگ...
7 اسفند 1396

اقیانوسی از خاطرات دوست داشتنی ماه چهارم زندگی ویانا

سلام خانومي امیدوارم وقتی اینو میخونی حالت خیلی خوب باشه امروز صبح مامانی رفت بازار و شما رو که خواب بودی گذاشت پیش من و بابایی . بعد اینکه مامانی رفت بیرون ، مثل اینکه شما بیدار شده بودی ولی صدات در نمیومد و گریه نکردی . واسه خودت داشتی بازی میکردی و ما از روی صدای نفسهات فهمیدیم بیداری . قربون چشات برم که داری بزرگ میشی داریم به ۵ ماهگیت نزدیک میشیم جیگر افراد خانواده رو میشناسی اسباب بازی رو درک میکنی هر روز داری بزرگ و بزرگتر میشی کلی شیطون شدی خلاصه اینکه هر روز داری شیرین تر و دوستداشتنی تر میشی بریم سراغ عکس ها . میدونم که همه منتظرین   ویانا توضیح هر عکس رو از زبون خودش براتون میگه : این...
6 اسفند 1396