داستان های قبل از به دنیا اومدن ویانا به روایت آجی
سلام ویانای قشنگم دلم زود برات تنگ شد و اومدم برات بنویسنم. اصلا نفهمیدم چطور این شش ماه گذشت .... انگار همین دیروز بود .... قبل از اینکه وجود داشته باشی همش شبا خدا خدا میکردم بیای.... خدا خدا میکردم بیای از تنهایی درم بیاری.... تا اینکه ... یه روز از مدرسه اومدم و البته صبحش هم مامان برای انجام آزمایش های روتین رفته بود بیمارستان که فهمیدیم اومدی.... مامانی بهم گفت : سورپرایز دارم برات ، یکی از آرزوهات برآورده شد ... منم سریع گفتم : نی نی ؟ و وقتی مامان سرشو تکون داد من همانا و افتادن روی زمین همانا و گریه کردن همان ... واقعا انگار کسی...