روز هشتم عید ، همدان - گنجنامه
سلام مهربان ترین خواهر دنیا
عزیزکم امروز با بابابزرگ و مامان بزرگ ، بابا و مامان ، عمه نسرین و عمو محمد ، آنیسا و عمه فریبا رفتیم همدان
بابابزرگ اومد تو ماشین ما و شما هم خداروشکر اصلا اذیت نکردی
ویانا تو ماشین تو راه همدان
همدان که رسیدیم قرار شد اول بریم رستوران ساحل ناهار بخوریم و بعد بریم سمت گنجنامه ، البته من تو فاصله پیاده شدن از ماشین چندتا عکس از شما و بابا و بابابزرگ گرفتم ...
سه نسل در یک قاب
من و شما و مامان
رستوران ساحل که رفتیم ، یه اتاقک تو فضای بازش گرفتیم . اونجا دیوار هاش شیشه ای و درش کشویی بود و میتونستیم رودخونه ای که از کنارمون میگذشت رو ببینیم .
شما هم خیلی خوشت اومده بود و خیلی خیلی سرحال بودی
هانا توی رستوران ساحل
غذا هم که من چلو کباب لقمه ، بابابزرگ کوبیده و بقیه دیزی سنگی سفارش دادن که واقعا عالی بود
ویانا تو رستوران
بعد ناهار برای اینکه دیر نشه زود سوار ماشین ها شدیم و رفتیم سمت گنجنامه ...
طبق معمول خیلــــــی شلوغ بود و به زور جای چارک پیدا کردیم .خود پارک کردنش هم پروژه ای بود چون اصلا سوزن مینداختی پایین نمیومد
بالاخره اومدیم تو محوطه گنجنامه و زیر انداز رو پهن کردیم و من فرصت کردم با شما عکس بگیرم
اولین بار بود که توی هوای آزاد بودی قربونت برم
اینم عکس هایی که من از خودم گرفتم
وقتی رفتیم سمت خود گنجنامه ، یه درخت خوشگل با شکوفه های صورتی دیدیم که مردم برای سلفی گرفتن باهاش صف کشیده بودن و ما هم ترسیدیم حساسیت بدی به گرده گل و ... بخاطر همین نبردیم شما رو نزدیکش ولی من چند تا عکس گرفتم
آبشار و رودخونه گنجنامه واقعا شلوغ بود و از ترس اینکه بهت تنه بزنن عمه نسرین شما رو برگردوند
چون شما هراست تنگ شده بود و حسابی کلافه شده بودی .
عکس هایی که به سختی با رودخونه و آبشار گنجنامه گرفتم
خلاصه خیلی خوش گذشت گرچه نتونستیم کامل همدان رو بگردیم ولی بازم خوب بود .
با شما هم که خیلی نمیشد عکس گرفت چون هنوز کوچولویی ولی انشاالله بزرگتر که بشی بیشتر میایم اینجور جا ها که بتونم ازت عکس بگیرم .
خلاصه ، بعد از بازدید از گنجنامه به دلیل کلافگی شما و خستگی بابابزرگ وسایلو جمع کردیم که برگردیم سمت نهاوند که به تاریکی هم نخوریم .
موقع رفتن بابا برای من یه پشمک طالبی خرید که شما به محض دیدنش تو دست من خواستیش و منم بهت دادم که بازی کنی و تو راه حوصلت سر نره .
جریان شما و پشمکت به اینجا ختم نشد و موقعی من داشتم میخوردم اونقدر معصومانه نگاه کردی که مامان یه نوک انگشت بهت داد و شما واقعا خوشت اومد عزیزم .
دلیلش هم این بود که شما اونقدر شیطون بلایی پشمک که برای بازی دستت بود ، نوک چوب رو که کمی مزه داشت رو پیدا کرده بودی و لیس میزدی و ما از دیدن این حرکت هوشمندانه شما واقعا تعجب کردیم
در کل بگم که سفر عالی بود و همگی خوشمون اومد و امیدوارم باز هم گردش بریم .
عاشقتم خانومی ، تا پست بعد خدا نگهدار