یکی بود یکی نبود ...
یکی بود و یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود . زیر چتر مهربون ابر ها ، پشت کوههای بلند و سرفراز ، اونطرف رودخونه ها و دریاهای خروشان ، دخترکی بود به اسم هانا ... اون خوشحال بود و زندگی خوبی داشت ولی همیشه حسرت یه چیزی تو دلش بود ، یه خواهر کوچولو ...
هر شب با خدا جونش حرف میزد و دعا می کرد و دعا میکرد و از خدا خواهر میخواست ، همش فکر میکرد که اگه فقط یدونه خواهر داشته باشه ، دیگه هیچ غمی نداره ...
تا اینکه یه شب ، خدا دعا های هانا رو شنید و چند تا از فرشته ها مسئول شدن که آرزوی این دختر رو برآورده کنن ...
اون شب که هانا خوابش برد ، فرشته ها اومدن و بالای سر مامان هانا و یه نی نی کوچولو گذاشتن تو شکمش ...
سه چهار هفته از اون روز گذشته بود ، هانا با مامانش از مدرسه برگشت ، میخواست بره لباس هاشو عوض کنه که مامانش ۵ تا کلمه فوق العاده به زبون آورد ، ۵ تا کلمه که بهترین جمله ای که هانا تا به حال شنیده بود رو تشکیل میدادن ، ۵ تا کلمه ای که زندگی هانا رو از این رو به اون رو کردن : یکی از آرزوهات برآورده شد !
عکس العمل هانا رو که فکر کنم قابل تصور باشه : اشک شوق و بی اراده روی زمین افتادن و ...
هانا ، بعد از ۹ ماه انتظار ، خواهرش رو تو یه روز پاییزی قشنگ دید ، ۱۶ مهر سال ۱۳۹۶
یه دختر سالم و ناز و شیطون و باهوش
همون لحظه بود که کل دنیای هانا تو 51 سانتی متر جا شد ...
یکی بود یکی نبود ، اونی که نبود ، غصه و تنهایی بود ...
هانا بود و ویانا و دنیای قشنگ و شیرینشون ...