پرنسس ویاناپرنسس ویانا، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره
آجی هاناآجی هانا، تا این لحظه: 18 سال و 3 روز سن داره
وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

ویانا ، پرنسس خونه ما

روز هشتم عید ، همدان - گنجنامه

1397/1/9 11:24
نویسنده : آجی هانا
1,029 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مهربان ترین خواهر دنیا
عزیزکم امروز با بابابزرگ و مامان بزرگ ، بابا و مامان ، عمه نسرین و عمو محمد ، آنیسا و عمه فریبا رفتیم همدان
بابابزرگ اومد تو ماشین ما و شما هم خداروشکر اصلا اذیت نکردی
 

 
 


ویانا تو ماشین تو راه همدان
همدان که رسیدیم قرار شد اول بریم رستوران ساحل ناهار بخوریم و بعد بریم سمت گنجنامه ، البته من تو فاصله پیاده شدن از ماشین چندتا عکس از شما و بابا و بابابزرگ گرفتم ...

 

 
 


سه نسل در یک قاب


من و شما و مامان
 رستوران ساحل که رفتیم ، یه اتاقک تو فضای بازش گرفتیم . اونجا دیوار هاش شیشه ای و درش کشویی بود و میتونستیم رودخونه ای که از کنارمون میگذشت رو ببینیم .
شما هم خیلی خوشت اومده بود و خیلی خیلی سرحال بودی

 


هانا توی رستوران ساحل
غذا هم که من چلو کباب لقمه ، بابابزرگ کوبیده و بقیه دیزی سنگی سفارش دادن که واقعا عالی بود
 

 

 
 


ویانا تو رستوران
بعد ناهار برای اینکه دیر نشه زود سوار ماشین ها شدیم و رفتیم سمت گنجنامه ...
طبق معمول خیلــــــی شلوغ بود و به زور جای چارک پیدا کردیم .خود پارک کردنش هم پروژه ای بود چون اصلا سوزن مینداختی پایین نمیومد

 

 
 


بالاخره اومدیم تو محوطه گنجنامه و زیر انداز رو پهن کردیم و من فرصت کردم با شما عکس بگیرم
اولین بار بود که توی هوای آزاد بودی قربونت برم

اینم عکس هایی که من از خودم گرفتم

 

 
 

 


وقتی رفتیم سمت خود گنجنامه ، یه درخت خوشگل با شکوفه های صورتی دیدیم که مردم برای سلفی گرفتن باهاش صف کشیده بودن و ما هم ترسیدیم حساسیت بدی به گرده گل و ... بخاطر همین نبردیم شما رو نزدیکش ولی من چند تا عکس گرفتم

 

 


آبشار و رودخونه گنجنامه واقعا شلوغ بود و از ترس اینکه بهت تنه بزنن عمه نسرین شما رو برگردوند

 چون شما هراست تنگ شده بود و حسابی کلافه شده بودی .

 

 


عکس هایی که به سختی با رودخونه و آبشار گنجنامه گرفتم
خلاصه خیلی خوش گذشت گرچه نتونستیم کامل همدان رو بگردیم ولی بازم خوب بود .

با شما هم که خیلی نمیشد عکس گرفت چون هنوز کوچولویی ولی انشاالله بزرگتر که بشی بیشتر میایم اینجور جا ها که بتونم ازت عکس بگیرم .

خلاصه ، بعد از بازدید از گنجنامه به دلیل کلافگی شما و خستگی بابابزرگ وسایلو جمع کردیم که برگردیم سمت نهاوند که به تاریکی هم نخوریم .
موقع رفتن بابا برای من یه پشمک طالبی خرید که شما به محض دیدنش تو دست من خواستیش و منم بهت دادم که بازی کنی و تو راه حوصلت سر نره .

 

 


جریان شما و پشمکت به اینجا ختم نشد و موقعی من داشتم میخوردم اونقدر معصومانه نگاه کردی که مامان یه نوک انگشت بهت داد و شما واقعا خوشت اومد عزیزم .
دلیلش هم این بود که شما اونقدر شیطون بلایی پشمک که برای بازی دستت بود ، نوک چوب رو که کمی مزه داشت رو پیدا کرده بودی و لیس میزدی و ما از دیدن این حرکت هوشمندانه شما واقعا تعجب کردیم
در کل بگم که سفر عالی بود و همگی خوشمون اومد و امیدوارم باز هم گردش بریم .
عاشقتم خانومی ، تا پست بعد خدا نگهدار

 

 

پسندها (4)

نظرات (2)

مامان مریممامان مریم
15 فروردین 97 2:37
آفرین به خواهر خوبی مثل تو ! چه خواهرای نازی 😍 زنده باشین و سلامت زیر سایه خانواده❤
یلدا
16 خرداد 97 20:57
سلام... امید وارم بهتون خوش گذشته باشه. عکسا خیلی قشنگ بود.😘😘😘😍😍😍