اتفاقات اخیر
سلام به خوشمل خونه
خیلیییییییی شیطون شدی عسلچه
عاشق صندلیت هستی که تخت میشه و روش میخوابی و ویبره هم داره تو هم عشق و حال میکنی
روزا کمتر وقتی بیداری و شبا یادت میفته بازی کنی
بگم برات از شاهکار جدیدم
بابا میخواست رو صندلیت بالش بذاره و گفت که رخت خوابو بردارم تا بتونه بالشو بذاره اون زیر که تو روش بخوابی
گویا تو همونجا خوابیده بودی و پتو افتاده بود روت و من ندیدیمت ...
جونم برات بگه برداشتمت که پرتت کنم رو زمین که بابا داد کشید بچه کو ؟
من یه نگاه به راست کردم یه نگاه به چپ و یه نگاه به رخت خوابی که تو توش بودی و تو دستم بود و درآخر نگاهی پر از وحشت به بابا ...
بابا هم پرید و ازم گرفتت تا ننداخته بودمت ...
خلاصه وقتی پتو رو زدیم کنار تو با چشمای باز زل زده بودی تو صورتم و چندثانیه بعد خندیدی !
و من هم افتادم گریه و زاری که ببخشید عزیزم خواهرت بمیره برات و ازین حرفا ...
خلاصه به خیر گذشت و خدا رو صد هزار مرتبه شکر ...
بگذریم ...
مدرسه نمایشگاه اسباب بازی زده بود و اونجا کتاب خردسال هم میفروختن
من هم ۱۰ تا کتاب شعر برات خریدم عزیزم
مبارکت باشه خانووووووووووووووووووووووووووووووم