پرنسس ویاناپرنسس ویانا، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره
آجی هاناآجی هانا، تا این لحظه: 18 سال و 5 روز سن داره
وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

ویانا ، پرنسس خونه ما

اتفاقات اخیر

سلام به خوشمل خونه خیلیییییییی شیطون شدی عسلچه عاشق صندلیت هستی که تخت میشه و روش میخوابی و ویبره هم داره تو هم عشق و حال میکنی روزا کمتر وقتی بیداری و شبا یادت میفته بازی کنی بگم برات از شاهکار جدیدم بابا میخواست رو صندلیت بالش بذاره و گفت که رخت خوابو بردارم تا بتونه بالشو بذاره اون زیر که تو روش بخوابی گویا تو همونجا خوابیده بودی و پتو افتاده بود روت و من ندیدیمت ... جونم برات بگه برداشتمت که پرتت کنم رو زمین که بابا داد کشید بچه کو ؟ من یه نگاه به راست کردم یه نگاه به چپ و یه نگاه به رخت خوابی که تو توش بودی و تو دستم بود و درآخر نگاهی پر از وحشت به بابا ... بابا هم پرید و ازم گرفتت تا ننداخته بودمت ... خلاص...
10 آبان 1396

زردی

سلام عزیزم دلم نمیخواست اینجا از غم هامون بنویسم ولی اینم جزئی از زندگی شماست شما صبح یه آزمایش خون دادی و جوابش که اومد درجه زردی شما ۱۴ بود تو بیمارستان به بابا گفتن برا نوزاد ۳ روزه که شیر مادر بخوره طبیعیه ولی از اونجا که مامی خیلی نگرانته و وسواسی در مورد شما پافشاری کرد که ببریمت پیش متخصص نوزادان تا خیال ما راحت بشه . مادر جون هم که از روز متولد شدنت خونه ماست و کمک مامی و شما میکنه امیدوار بودم زردی شما جدی نباشه چون در این صورت مجبور بودیم دو یا سه روز تو دستگاه بیمارستان نگهت داریم تا خوب بشی عسلکم موقع رفتن پیش دکتر هم که حسابی حال من گرفته بود و کلی ناراحت شدم و اعصاب نداشتم وقتی مامی و با...
19 مهر 1396

خواهر پاییزی من

سلام عزیزم شما ما رو با تولد ده روز زودتر از موعدت همه رو هیجان زده کردی خانومی  همه میگن کاملا شبیه خودمی و من از این بابت بسیار خوشحالم دو روزگی ویانا و یک خواب شیرین دو تا عکس خیلی گوگولی از ویانا ...
18 مهر 1396

شرح حال ما

سلام ویانا خوبی عزیز دلم ؟! منو بابت مشغله های مدرسه و کلاس و اینا ببخش که کمتر میام پیشت  خواهری تو هم که بنده باشم دیگه امسال کلاس ششمی هست و درساش خیلی سنگین شده  شما هم که آخر های اون تو بودنته و مامانی چند روزیه وارد ماه نهم شده  و خلاصه اینکه به زودی میبینمت و امیدوارم بتونم خواهر خوبی برات باشم  عاشقتم فعلا خداحافظ  ...
6 مهر 1396

لگد در پاسخ جملات عشقولانه آجی پس از مدتها انتظار

سلام خواهرکوچولوی مهربون ۹ روز دیگه ۷ ماه مامانی کامل میشه اومدم ازتغییراتت برات بنویسم این روزا دیگه تا گرمای دست کسی رو حس کنی لگد نمیزنی . من خیلی دلم برا لگدات تنگ شده عزیزدلم البته دیشب که با مامان و بابا سر بالکن بودیم داشتم بهت ابراز علاقه میکردم: خوشگل مهربون آجی ... زندگی آجی ... عمر آجی ... تو نباشی من چیکار کنم ... آخه تو نمیدونی چقدر دوستت دارم که ... فدای چشای ریزه میزت بشه آجیت... قربون شکلت بشم ... ( با اینکه هنوز ندیدمت) ( از جمله جملات عشقولانه خواهری ) که ناگهان بخت و اقبال بهم رو کرد و شما یه لگد ریز به دستم که روت بود زدی ! اونقدر خوشحال شدم ! تلافی ا...
14 مرداد 1396