پرنسس ویاناپرنسس ویانا، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره
آجی هاناآجی هانا، تا این لحظه: 18 سال و 11 روز سن داره
وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

ویانا ، پرنسس خونه ما

شیرین کاری های ویانا

دیگه خیلی خیلی نزدیکیم به تولد یکسالگی دخملی و همراه این بزرگ شدن ، اخلاقای جدید پیدا کرده این بلا خانوم یکی از کارای بامزت که دل منو میبره وقتیه که کار بدی میکنی ... مثلا وقتی جیغ میزنی یا خرابکاری میکنی ، مامان با یه لحن نیمه عصبانی بغلت میکنه و میگه : ببینم چشاتو ! تو بودی فلان کارو کردی ؟ شمام که میفهمی وضع خرابه ( 😂😂😂 ) سرتو میندازی پایین و اصلنم به چشمای مامان نگاه نمیکنی و تو همون حالت شروع میکنی خیلی تند تند و هول هولکی مثلا توضیح دادن : اَدَ دَدی دو ... 😂😂😂 خیلیییییی اینکارت خنده داره ینی ما غش میکنیم 😂😂😂 دو تا کلمه هم یاد گرفتی مدام میگی و ما هنوز معنیشو کشف نکردیم : دَگین و گین گین 😂😂😂 انشاالله در آینده نزدی...
25 شهريور 1397

زیباروی قرمز پوش من ...

گر تو گرفتارم کنی ، من با گرفتاری خوشم ... داروی دردم گر تویی ، در اوج بیماری خوشم ... از چهره ى تو چیز زیادى یادم نیست ؛ جز این که اقیانوس آرامى ریخته بود بین چشمهات و روى طراوت لب هایت زمزمه ى تردى بود که گنگم مى کرد ، و نمى گذاشت از چهره ى تو چیز زیادى یادم باشد .... در حیرتم که چطور ، با یک لبخند مرا در سیاهچاله گونه ات حبس کردی عزیزم ... ؟ ...
24 شهريور 1397

روز های با تو بودن ...

  جان منی از این عزیزتر نمی شود ... جان منی و خوش به حالت که خواهرت تو را مثل گوش ماهی هایی که خودش کنار دریا کشف کرده دوست دارد ... برایت یک مشت بوسه میفرستم ، باز هم هست ... از این بوسه های عاشقانه برایت زیاد کنار گذاشته ام ... تو برای من حکم باران در کویر خشک را داری ... همانقدر دوستداشتنی ... و همانقدر نجات بخش ... ...
21 شهريور 1397

ویانا کوچولو و تفریح

امروز به اتفاق مامان و تدی ویانا رو بردیم توی محوطه بازی کنه 😚☺ چون چند روزی بود که هی میرفتی دم در و میگفتی دَدَ 😃😂 مامان و ویانا و تدی در یک قاب 👆   ( پ . ن : کمتر از یک ماه تا تولد یکسالگی پرنسسمون مونده  ) ...
19 شهريور 1397

مینویسم برای تو ...

باز دوباره ذهن آشفته من شروع به شیطنت کرده و اینجا آمده ام تاچند کلمه ای از تو بنویسم ... از تو که دنیای منی ... از تو که پیوند قشنگی زده ای میان دنیای من و دنیای کودکانه خودت ... آمده ام تا بنویسم از تو ... از تویی که من را از خودت لبریز کرده ای ... دنیایم را ... نفس هایم را ... تک تک ذره های وجودم را ... ویانای عزیز ، خواهر خوبم ، آمده ام تا از تو بنویسم ... از تویی که مثل یک غنچه گل ، درون خاک دل من ریشه کرده ای مینویسم ... خواهرکم ، میخواهم بنویسم از تو ، از سرسبزی روحت ، از طراوت قلبت ، از لطافت وجودت ... خواهر عزیز تر از جانم ، تو الان قلب سفیدی داری که خالی از نفرت ، دشمنی و ناملایمات دنیاست ... همواره بکوش تا سفیدی قلبت ر...
16 شهريور 1397

سفرنامه شمال ❤

سلام .... من دوباره با کلی خبر برگشتم ، همونطور که قول داده بودم با یه سفرنامه درست و حسابی از شمال رفتنمون ! 👈 روز اول 👉 حرکتمون ساعت ۱۰ روز یکشنبه بود ، ارافیک هم کم بود و فقط چند تیکه ای اذیتمون کرد . ولی امان از دست شیطونیای ویانا خانوم که انرژیش تو ماشین زیاد میشه ... دائم از هر جایی بشه بالا میکشی و حتی با پات دنده های ماشینو عوض میکنی 😣😥 وسطای راه تو یه جاده جنگلی شلوغ کنار زدیم و کنار بقیه زیر انداز پهن کردیم تا یکم استراحت کنیم و ناهار بخوریم ... از داخل صندوق ماشین برات یه توپ آوردم که خیلی بهش ذوق کردی و تا یه مدت یه گوشه تشستی و برای خودت بازی کردی ، فدات بشم که اینقدر تو خوبییییی ... ...
16 شهريور 1397