پرنسس ویاناپرنسس ویانا، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره
آجی هاناآجی هانا، تا این لحظه: 18 سال و 11 روز سن داره
وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

ویانا ، پرنسس خونه ما

خاطرات سفر آنلاین

گل خوشگلم الان که این مطلب و برات ثبت میکنم ، اراک هستیم و استراحت میکنیم . شما رو زیر انداز تو سبزه هایی و داری جیغ میزنی اولین سفر عمرته و خیلیم خوشحال به نظر می‌رسی عزیزدلم       ۲۸ اسفند ۱۳۹۶ سفر نوروزی به نهاوند اراک     ...
28 اسفند 1396

سیب

اولین باری که سیب دیدی خیلی جالب بود خیلی واست جالب بود قربونت برم که اونجوری نگاش میکردی       قربون دستای کوچولو و لطیفت بشم تا پست بعدی بای     ...
11 اسفند 1396

یکی بود یکی نبود ...

یکی بود و یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود . زیر چتر مهربون ابر ها ، پشت کوههای بلند و سرفراز ، اونطرف رودخونه ها و دریاهای خروشان ، دخترکی بود به اسم هانا ... اون خوشحال بود و زندگی خوبی داشت ولی همیشه حسرت یه چیزی تو دلش بود ، یه خواهر کوچولو ... هر شب با خدا جونش حرف میزد و دعا می کرد و دعا میکرد و از خدا خواهر میخواست ، همش فکر میکرد که اگه فقط یدونه خواهر داشته باشه ، دیگه هیچ غمی نداره ... تا اینکه یه شب ، خدا دعا های هانا رو شنید و چند تا از فرشته ها مسئول شدن که آرزوی این دختر رو برآورده کنن ... اون شب که هانا خوابش برد ، فرشته ها اومدن و بالای سر مامان هانا و یه نی نی کوچولو گذاشتن تو شکمش ... سه چهار ...
7 اسفند 1396

عطر زندگی من و خواهرم

خدایا خواهری دارم مثال گوهر و الماس که یار و یاور و غمخوار برای این دل تنهاست خدایا خواهری دارم ز پاکی شهره عام است نگاه او برای من گرفتاری یک دام است خدایا خواهری دارم که مادر هم برایم بود توی شادی توی ماتم همیشه پا به پایم بود ز وصف روی ماه او چه گویم من نمی‌دانم فرشته است یا که انسان است خود من هم نمی‌دانم عجب بخت خوشی دارم که او شد مونس دردم اگر او پیش من باشد دگر دنبال چه گردم ؟ تویی عشق و تویی روحم تویی زیباتر از زیبا تویی آرامش خاطر تویی زیباتر از دیبا خدا داند چه اندازه وجودم غرق در رویت نگاهم خیره به چشمت ، اسیر تاب ابرویت اگ...
7 اسفند 1396

اقیانوسی از خاطرات دوست داشتنی ماه چهارم زندگی ویانا

سلام خانومي امیدوارم وقتی اینو میخونی حالت خیلی خوب باشه امروز صبح مامانی رفت بازار و شما رو که خواب بودی گذاشت پیش من و بابایی . بعد اینکه مامانی رفت بیرون ، مثل اینکه شما بیدار شده بودی ولی صدات در نمیومد و گریه نکردی . واسه خودت داشتی بازی میکردی و ما از روی صدای نفسهات فهمیدیم بیداری . قربون چشات برم که داری بزرگ میشی داریم به ۵ ماهگیت نزدیک میشیم جیگر افراد خانواده رو میشناسی اسباب بازی رو درک میکنی هر روز داری بزرگ و بزرگتر میشی کلی شیطون شدی خلاصه اینکه هر روز داری شیرین تر و دوستداشتنی تر میشی بریم سراغ عکس ها . میدونم که همه منتظرین   ویانا توضیح هر عکس رو از زبون خودش براتون میگه : این...
6 اسفند 1396
1